كتابخوار...
يا عليم... ماييم و يك شهر كتاب... تفريحمان است... برويم قدم بزنيم، برسيم، حسابي كتابها را زير و رو كنيم، يكساعتي وقت بگذرانيم و.... كتابهاي انتخابيمان را توي دوتا كيسه ي جدا بياوريم خانه. اما مگر طاقت مي آوري؟ يا بايد توي شهر كتاب بخوانم برايت يا نيمكت روبرويش توي پياده رو... يا ... اينبار اينجا را انتخاب كردي! _بذار يكم اينجا بشينم بخونم.. دير ميشه برسيم خونه😍 بعد از خواندن من، نوبت تو ميشود...يكبار هم خودت نگاه ميكني حالا ديگر دلت ارام ميشود تا خانه كيسه را تكان ميدهي و ميخواني..كتاب مهربانم.... براي اين عشق تلاش كردم، خدارا شكر تو هم جوابم را دادي... دوستت دارم كتابخوان من. خدا جان فهم و قابل...
نویسنده :
مامان هدي
11:05